نوزاد من

مجله کودک و نوزاد

نوزاد من

مجله کودک و نوزاد

مجله کودک و نوزاد

۲۸ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است


لای لای لای لای عروسم
ای عروس ملوسم
بخواب بخواب نازی جون
چشم سیاتُ قربون.
وقت خوابت رسیده
خورشید خانم خوابیده
بخواب بخواب نازی جون
چشم سیاتُ قربون.
ساکت بچه‌ها جونم
نازی رو می‌خوابونم
بخواب بخواب نازی جون
چشم سیاتُ قربون.
نازی جونم خوابیده
مهتاب به روش تابیده
بخواب بخواب نازی جون
چشم سیاتُ قربون
 

 

لای لای لای لای عروسم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۵۶
علیرضا امامی

ماهی های رنگارنگ🐬🐟🐠🐳

تو حوض خونه ی ما
ماهیای رنگارنگ
بالا و پایین میرن
با پولکای قشنگ
دنبال هم میگردن
همو صدا میکنن
با چشمون نازشون
همو نگاه می کنن
دنبال هم می گردن
همو صدا می کنن
کلاغه تا میبینه
کنار حوض میشینه
میخواد ماهی بگیره
ماهیا قایم میشن 
به زیر آب ها میرن
کلاغ شیطون میشه زار و پریشون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۵۵
علیرضا امامی


💫🌬قاصدک💫🌬

اتل متل قاصدک

مهمون گرد و کوچک

پر زد و قل قل اومد

آروم و خوشگل اومد

نشست کنار کفشم

رو دامن بنفشم

گرفتمش تو دستم

دستمو من نبستم

رفت و دوباره قل خورد

آرزوی منو برد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۵۵
علیرضا امامی

درمان مننژیت چیست؟
🌺🍃

در صورت شک به مننژیت، پس از انجام آزمایش های لازم و حتی پیش از آماده شدن جواب آزمایش ها باید درمان فوراً با آنتی بیوتیک ها شروع شود. اگر جواب آزمایش ها مشخص کند که کودک مبتلا به مننژیت ویروسی شده، آنتی بیوتیک ها قطع می شوند و هیچ درمان دیگری به جز مسکن لازم نیست. عفونت های ویروسی معمولاً پس از 5 تا 14 روز بسته به نوع ویروس خود به خود بر طرف میشوند. اگر تشخیص مننژیت باکتریال تأیید شود، مصرف آنتی بیوتیک باید ادامه یابد ( ممکن است در صورت لزوم برحسب باکتری تشخیص داده شده ، نوع آنتی بیوتیک تغییر کند ) همچنین ممکن است برای کودک مایعات داخل وریدی و داروی ضد تشنج تجویز شود ( در صورت وجود تشنج ) درمان با آنتی بیوتیک ممکن است تا ده روز یا بیشتر طول بکشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۸ ، ۱۰:۴۴
علیرضا امامی

داستان قشنگ مورچه و کک

روزی، روزگاری کک و مورچه ای با هم دوست بودند. 
یک روز کک به مورچه گفت «دلم از گشنگی ضعف می رود.» 
مورچه گفت «من هم مثل تو.» 
کک گفت «بریم چیزی بگیریم و شکم مان را وصله پینه کنیم.» 
و نشستند به صحبت که «چه بگیریم؟ چه نگیریم؟» 
«گردو بگیریم پوست دارد.» 
«کشمش بگیریم دم دارد.» 
«سنجد بگیریم هسته دارد.» 
«بهتر است گندم بگیریم ببریم آسیاب آرد کنیم؛ بیاریم خانه نان بپزیم و بخوریم.» 
کک رفت گندم گرفت آورد داد به مورچه. 
مورچه گندم را برد آسیاب آرد کرد و آورد خانه. آرد را الک کرد و تو لاوک خمیر کرد و چونه درست کرد. 
کک هم رفت تنور را آتش کرد که نان بپزد. 
اما، همین که خواست نان اول را بچسباند به تنور پاش سر خورد؛ افتاد تو تنور و سوخت. 

مورچه شیون و زاری راه انداخت و از خانه رفت بیرون. بنا کرد به سر و سینه زدن و خاک به سر خودش ریختن. 

کفتری از بالای درخت پرسید «مورچه خاک به سر! چرا خاک به سر؟» 
مورچه جواب داد «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر.» 

کفتر هم پرهای دمش را ریخت. 
درخت پرسید «کفتر دم بریز! چرا دم بریز؟» 

کفتر جواب داد «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز.» 
درخت هم برگ هاش را ریخت. 
آب آمد از پای درخت رد شود، دید درخت برگ ندارد. پرسید «درخت برگ ریزان! چرا برگ ریزان؟» 
درخت جواب داد «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان.» 
آب هم گل آلود شد و رفت به طرف گندم زار. 
گندم ها پرسیدند «آب گل آلود! چرا گل آلود؟» 

آب جواب داد «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود.» 
گندم ها هم سر و ته شدند. 

در این موقع دهقان به گندم زار رسید و دید گندم ها سر و ته شده اند. 
دهقان پرسید «گندم سر و ته! چرا سر و ته؟» 

گندم ها جواب دادند «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته.» 

دهقان هم بیلی را که دستش بود زد به پشتش و برگشت خانه. 

دختر دهقان وقتی دید باباش بیل زده به پشتش، پرسید «بابا بیل به پشت! چرا بیل به پشت؟» 

دهقان جواب داد «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت.» 

دختر هم کاسه ماستی را که دستش بود و آورده بود با نان بخورند ریخت به صورت خودش. 

ننه دختر تا او را دید، پرسید «دختر ماست به رو! چرا ماست به رو؟»
 
دختر جواب داد «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر م بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو.» 
ننه هم همین طور که دم تنور نشسته بود و نان می پخت، پستانش را چسباند به تنور داغ. 
در این بین پسرش سر رسید و پرسید «ننه جز و وز! چرا جز و وز؟» 

ننه جواب داد «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود؛ گندم سرو ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز.» 
پسر هم با نک قلم دوات زد یک چشم خودش را کور کرد. 
وقتی رفت مکتب، ملا دید یک چشم پسر کور شده.
 پرسید «پسر یک چشمی! چرا یک چشمی؟» 

پسر جواب داد «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز؛ پسر یک چشمی.» 

ملا هم یک لنگ سبیلش را کند. 
وقتی ملا سوار خرش شد، خر پرسید «ملا یک سبیل! چرا یک سبیل؟»

ملا جواب داد «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز؛ پسر یک چشمی؛ ملا یک سبیل.» 

خر رو دو پاش بلند شد و عرعر کرد 
«کک به تنور به من چه؛ مورچه خاک به سر به من چه؛ کفتر دم بریز به من چه؛ درخت برگ ریزان به من چه؛ آب گل آلود به من چه؛ گندم سر و ته به من چه؛ بابا بیل به پشت به من چه؛ دختر ماست به رو به من چه؛ ننه جز و وز به من چه؛ پسر یک چشمی به من چه؛ ملا یک سبیل به من چه؛ می خندم و می خندم. به ریش همه می بندم.» 

ملا گفت «بی خود که خر نشدی. این طور شد که خر شدی.» 

بالا رفتیم دوغ بود؛ پایین اومیدم ماست بود؛ 
قصه ما راست بود. بالا رفتیم ماست بود؛ 
پایین اومدیم دوغ بود؛ قصه ما راست نبود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۱:۵۲
علیرضا امامی

من بهارم

من بهارم فصل باران
دوست دارم دانه ها را

سبز و خرم ، شاد و خندان
بازی پروانه ها را

دوست دارم آسمان را
آفتاب مهربان را

دوست دارم روی گل را
رنگ گل را بوی گل را

دوست دارم ماهیان را
توی چشمه، توی دریا

دوست دارم هر کجا را
باغ و بستان، کوه و صحرا

دوست دارم، دوست دارم
من بهارم، من بهارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۱:۵۱
علیرضا امامی

🐑داستان زیبای بز بز قندی🐑

روزی روزگاری در یک جنگل سبز یک بزبزقندی با سه بزغالش زندگی میکردن . بزبز قندی اسم بچه هاش رو گذاشته بود : شنگول ، منگول و حبه انگور .
بز بز قندی همیشه بچه ها رو نصیحت میکرد و میگفت هرگز در را به روی کسی که نمیشناسند باز نکنند و خیلی مواظب آقا گرگه باشند . او میگفت که آقا گرگه همیشه تو کمینه .
یک روز بزبز قندی تصمیم گرفت برای خرید از کلبه بیرون بره . او به بچه هاش گفت : « شنگولم ، منگولم ، حبه انگورم ، من دارم میرم . رد رو رو کسی باز نکنین ها . »
بچه ها با هم گفتند :« نه مامان بزی ، خیالت راحت باشه . »
بزبز قندی بچه ها رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت .
حالا براتون بگم از آقا گرگه که پشت درختها ایستاده بود و کلبه بزبز قندی رو تماشا میکرد . وقتی بزبز قندی از کلبه بیرون رفت آقا گرگه خوشحال شد . او میخواست برای نهار سه بزغاله خوشمزه بخوره . کمی که گذشت آقا گرگه به طرف کلبه رفت و در زد .
بچه ها پرسیدند : « کیه کیه در میزنه ؟ »
گرگه گفت : « منم منم مادرتون . مادر مهربونتون . غذا آوردم براتون . دروباز کنین . »
بچه ها گفتند : مامان ما صدای لطیف و نازکی داشت . صدای تو کلفته . تو مادر ما نیستی . »
گرگه همانجا ایستاد و فکر کرد و چند دقیقه بعد دوباره در زد و با صدای نازکی گفت : « بچه های خوب من . من مادرتون هستم ، در رو باز کنین . »بچه ها گفتند : « اگه تو مامان ما هستی دستاتو از زیر در نشون بده . »آقا گرگه دستهاشو از زیر در نشون داد .
بچه ها گفتند : « واه واه واه . چه دستهای سیاهی ، چه ناخونای بلندی ، مامان ما دستهای سفید و خوشکلی داشت و ناخوناش کوتاه و تمیز بود . تو مامان ما نیستی . »
آقا گرگه کمی فکر کرد و بعد به طرف آسیاب دوید ، دستهاشو تو آرد فرو برد ، ناخوناشو کوتاه کرد ، به طرف کلبه دوید و دستهاشو از زیر در نشون داد .
بچه ها گفتند : « مامان ما حنا به دست داشت . تو مامان ما نیستی . »آقا گرگه به طرف خونه دوید ، دستهاشو حنا بست و به سرعت برق و باد به کلبه مامان بزی برگشت .
بچه ها با دیدن دستهای سفید و حنا بسته گرگ ناقلا ، گول خوردند و در رو باز کردن . آقا گرگه به داخل کلبه پرید و بچه ها رو دنبال کرد .حبه انگور که از همه کوچیکتر بود به داخل تنور پرید و قایم شد ولی شنگول و منگول بیچاره جایی برای قایم شدن پیدا نکردند .خلاصه گرگ ناقلا در یک چشم به هم زدن بزغاله ها را قورت داد ، لبهایش را لیسید و با خوشحالی گفت : « به به چه ناهار خوشمزه ای نوش جان کردم . اون یکی بزغاله باشه برای بعد . الان شکمم جا نداره . »
و بس که سنگین شده بود همانجا نشسته خوابش برد .
حالا بشنوید از مامان بزی : او با سبد خرید از شهر برگشت ولی چه چیزی دید ؟
گرگ ناقلا با شکم باد کرده وسط کلبه دراز به دراز افتاده بود و اثری از بچه ها نبود .بز بز قندی بر سر خود کوبید و شروع به گریه کرد . حبه انگور که صدای مامان بزی رو شنید از تنور بیرون پرید و اشک ریزون ماجرا را تعریف کرد .بز بز قندی عصبانی شد . چاقوی آشپزخونه را برداشت ، به طرف گرگ پرید و شکمش رو پاره کرد . شنگول و منگول بیرون پریدند و مادرشون رو بوسیدند .
بزبزقندی شکم آقا گرگه رو پر از کاه کرد و اونو دوخت بعد گرگ گریان را با لگد از خونه بیرون انداخت .
بچه ها که درس بزرگی گرفته بودند به مامانشون قول دادن که همیشه حواسشون جمع باشه و گول کسی رو نخورن .
و بچه های خوب شما هم به یاد داشته باشید :
گرگ بدجنس شاید به صورت یه آدم در کمین شما باشه . همیشه به حرف مادرتون گوش کنید و در را بروی کسی که نمیشناسین باز نکنین . 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۱:۴۷
علیرضا امامی

آپارتمان قلی ها

نی نی قل قلی می خواست بخوابد. خوابش نمی برد. ناراحت بود. گریه می کرد. مامان قلی برایش قصه گفت، نخوابید. لالایی خواند، نخوابید. گفت: « آخه چرا نمی خوابی؟ » نی نی قلی گفت: « می ترسم. صدای گومب و گومب می آد. یکی می خواد بیاد منو بخوره! » مامان قلی این ور را گشت. آن ور را گشت هیچی نبود. اما گوش هایش را که تیز کرد صدای گومب و گومب را شنید. به سقف نگاه کرد. فهمید از طبقه بالاست. نی نی قلی را بغل کرد. رفت در خانه ی همسایه بالایی را زد. طبقه ی دوم خانه ی دوم قلی ها بود. توی این آپارتمان، فقط قلی ها زندگی می کردند. دوم قلی، در را باز کرد و گفت: « سلام اول قلی جان! بفرمایین تو! » اول قلی گفت: « ببخشید! صدای گومب گومب از خانه ی شماست؟ » دوم قلی گفت: « نه! بچه ام ساکت نشسته داره آب تو هونگ می کوبه. آخه از صبح گیر داده حوصله ام سر رفته. من هم گفتم آب بریز تو هونگ. بکوب بکوب تا سفت بشه. » بعد هم به بچه اش گفت: « ننه یه دقه نکوب ببینم گومب و گومب از مجا می آد! » همه ساکت شدند و گوش کردند. دیدند صدای تق و توق و دلنگ دولونگ! می آید. صدا از خانه ی سوم قلی ها بود. رفتند بالا در زدند. سوم قلی چند روز بود بچه اش هوس سنتور کرده بود. هر چی می گفت، آخه بچه قلی ها که سنتور نمی زنند، گوش نمی کرد.

این بود که دو تا قابلمه برایش گذاشت با دو چوب. گفت: « با این چوب بزن رو قابلمه. دستت که راه افتاد برات یک سنتور خوشگل می خرم. » بچه قلی هم همچون می زد روی قابلمه که بیا و ببین. سوم قلی گفت: « ننه نزن انگار در می زنند. » بچه قلی نزد. سوم قلی در را باز کرد. همسایه ها گفتند: « صدای دلنگ دولونگ و تق و توق از خانه ی شماست؟ » سوم قلی گفت: « نه! بچه ام از صبح بی سر و صدا نشسته داره سنتور تمرین می کنه. باباش هم داره برامون قند می شکنه. » یک دفعه صدای وحشتناکی شنیدند. صدا از پشت بام بود. همه رفتند بالا. رعد و برق بود. باران گرفت شُر شُر.

قلی ها خوشحال شدند و گفتند: « به به چه هوایی! زود باشین همه با هم بریم بیابون توی گِل ها غلت بزنیم. » قلی ها بچه هایشان را برداشتند و بردند گِل بازی. آپارتمان ساکت و بی دامب و دومب شد. نی نی قلی هم توی بغل مامانش خوابش برده بود.
 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۱:۴۷
علیرضا امامی